سلام.
يادمه يكي از اولين جمله هايي كه سمانه بهم گفت اين بود: ..جملش يادم نيست ولي منظورش اين بود:
" اقتضاي سنته "
اشتباه از من بود كه نتونستم تو خودم نگهش دارمو بهش گفتم كه دوسش دارم اما حالا ديگه كار از كار گذشته منظورم اين نيست كه نبايد دوسش ميداشتما منظورم اينه كه خودش نبايد ميفهميد اونجوري ديگه ميدونستم كه نميدونه و راحتتر بودم.
اين 1ماه آخر واقعا بهم سخت گذشته كاش ميتونستم برم يه مدرسه ديگه.. 
كوزه بودش آب مينامد بدست آب را چون يافت خود كوزه شكست!!
يه زماني دوس داشتم با سمانه حرف بزنم ولي خجالت ميكشيدم اونوقت حالا كه ديگه خجالت نميكشم(خيلي كمتر خجالت ميكشم) نميبينمش كه بخوام باهاش بحرفم،حرف منظورم رمان تعريف كردن نيستا همون سلام چطوري؟!! همونشم نميشه..
من لياقت دوستي با سمانه ندارم بخاطر همينه كه نميشه نگار راست ميگه:
كبوتر با كبوتر باز با باز...
امروز بعد از 5/5 روز ديدمش.. اگه نگار بود ميگفت خب كه چي؟؟ اما اگه مريم بود ميگفت خوش بحالت!! اگه زهرا بود هيچي نميگفت ولي خودم گريه كردم. قبلا اينجوري نبودم ولي يه مدته وقتي ميبينمش بغض ميكنم آخرشم گريم ميگيره
وقتي تو سرويس بودم فقط به سمانه نگاه ميكردم ولي خودش نميفهميد يني هيشكي نفهميد بجز زهرا . داشت ميخنديد خيليم بهش مياد،وقتي ميخنده دلتنگيمام يادم ميره ايشالا كه هميشه همون جوري خوشحال باشه و بخنده

اسم بالا هم بهتر دونستم با واقعيت نوع دوستيمون عوضش كنم تو وب قبليه هم يه مدت همين گذاشته بودم خيلي ازش دورم ولي قلبم خيلي بهش نزديكه..
خدانگهدارتون.
نظرات شما عزیزان: